کشیش اینیاتزیو کشیشی بود که هر روز میبایست بره و برای صومعه صدقه جمع کنه. به جاهایی که آدمهای فقیر بودند بیشتر میرفت. چونکه مردم فقیر اونچیزی رو که بهش میدادند از صمیم قلب میدادند. اما پیش فرانکینوی محضردار هیچوقت نمیرفت. چون اونو آدم بدقلبی میدونست که خون مردم بدبخت را میمکید.
یک روز فرانکینوی محضردار که از دست اینیاتزیو به خاطر اینکه به خونهش نمیرفت ناراحت بود، رفت به صومعه تا از رفتار بد کشیش اینیاتزیو پیش رئیس صومعه شکایت کنه: «پدر به نظرتون من اینقدر آدم بیارزشی هستم؟»
رئیس صومعه بهش گفت که آروم باشه و اون خودش کشیش اینیاتزیو رو سر جاش میشونه و محضردار آروم شد و رفت.
وقتی کشیش اینیاتزیو به صومعه برگشت، رئیس صومعه بهش گفت: «این چه رفتاریه که با فرانکینوی محضردار میکنی؟ برو پیشش و هرچی بهت داد بگیر!»
کشیش اینیاتزیو ساکت موند و تعظیم کرد. فردا صبح رفت پیش محضردار و فرانکینو خورجینهاشو از هر چیزی پر کرد. کشیش اینیاتزیو خورجینهارو انداخت رو دوشش و راه افتاد به طرف صومعه. اولین قدم رو که برداشت، یک قطره خون از خورجینها چکید. بعد یکی دیگه و یکی دیگه. مردمِ سرِ راه که میدیدند از خورجینها خون میچکه گفتند: «بَهبَه، چه روز پرباریه برای کشیش اینیاتزیو! پدرها امروز یه ناهار حسابی میزنن!» و کشیش بدون اینکه کلمهای بگه به راهش ادامه میداد و پشت سرش خطی از خون باقی میگذاشت.
تو صومعه کشیشها که دیدند اون با اون همه خون داره مییاد گفتند: «کشیش اینیاتزیو امروز برامون گوشت آورده! گوشت تازهی کشتارشده!» درِ خورجینهارو باز کرد. اما گوشتی توش نبود.
«پس این همه خون از کجا اومده؟»
کشیش اینیاتزیو گفت: «نترسین. این خون درست از خورجینها راه افتاده. چون صدقهای رو که فرانکینو به من داده، دسترنج اون نیست، بلکه خون فقیرائیه که غارتشون میکنه.»
از اون به بعد، کشیش اینیاتزیو هیچوقت برای گرفتن صدقه پیش محضردار نرفت.
:: موضوعات مرتبط:
****داستان کوتاه**** ,
,